«هفت خان رستم»
خروشید و جوشید و بر کند خاک ز سُمّش زمین شد همه چاک چاک
رخش شیهه کشید و جست و خیز کنان از شدت خشم، با ضربه های سُمش بر زمین کوبید و زمین را قطعه قطعه کرد.
بینداخت چون باد، خمّ کمند سر جادو آورد ناگه به بند
رستم با سرعت طناب را به سوی جادوگر پرتاب کرد و سر جادوگر را در آن به دام انداخت.
چو رستم بدیدش برانگیخت اسب بدو تاخت مانند آذرگشسب
وقتی رستم او را (ارژنگ دیو) دید، اسبش را به حرکت درآورد و مانند آتش تند و تیزی با سرعت به او حمله کرد.
زِ هر بد, تویی بندگان را پناه تو دادی مرا گُردی و دستگاه
خدایا! تو در برابر همه بدی ها، پناه بندگانت هستی و تو به من پهلوانی و قدرت داده ای.
ما از بسیا تشکر میکنم که این را باز کرده است
مامی خواهیم دراین اشتراک کنم
من درس تان بسار خوش هستم
از یک جها ن سپاس